شماره ١٨٠: آن چهره و پيشاني شد قبله حيراني

آن چهره و پيشاني شد قبله حيراني
تشويش مسلماني اي مه تو که را ماني
من واله يزدانم در حلقه مردانم
زين بيش نمي دانم اي مه تو که را ماني
هم بنده و آزادم ويرانه و آبادم
هم بي دل و دلشادم اي مه تو که را ماني
هر جسم که بر سر شد جان گشت و قلندر شد
هم مؤمن و کافر شد اي مه تو که را ماني
شاد آنک نهد پايي در لجه دريايي
با ديده بينايي اي مه تو که را ماني
باشد ز توام مفخر فارغ شدم از دلبر
از طعنه و از تسخر اي مه تو که را ماني
من زان سوي دولابم زان جانب اسبابم
تو محو کن القابم اي مه تو که را ماني
بر عاشق دوتاقد آن کس که همي خندد
زان خنده چه بربندد اي مه تو که را ماني
شمس الحق تبريزي در لخلخه آميزي
اي جان و جهان مي زد اي مه تو که را ماني