شماره ١٤٩: در پرده خاک اي جان عيشي است به پنهاني

در پرده خاک اي جان عيشي است به پنهاني
و اندر تتق غيبي صد يوسف کنعاني
اين صورت تن رفته و آن صورت جا مانده
اي صورت جان باقي وي صورت تن فاني
گر چاشنيي خواهي هر شب بنگر خود را
تن مرده و جان پران در روضه رضواني
اي عشق که آن داري يا رب چه جهان داري
چندان صفتت کردم والله که دو چنداني
المؤمن حلوي و العاش علوي
با تو چه زبان گويم اي جان که نمي داني
چندان بدوان لنگان کاين پاي فروماند
وآنگه رسد از سلطان صد مرکب ميداني
مي مرد يکي عاشق مي گفت يکي او را
در حالت جان کندن چون است که خنداني
گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم
صدمرده همي خندم بي خنده دنداني
زيرا که يکي نيمم ني بود شکر گشتم
نيم دگرم دارد عزم شکرافشاني
هر کو نمرد خندان تو شمع مخوان او را
بو بيش دهد عنبر در وقت پريشاني
اي شهره نواي تو جان است سزاي تو
تو مطرب جاناني چون در طمع ناني
کس کيسه ميفشان گو کس خرقه ميفکن گو
اوميد کي ضايع شد از کيسه رباني
از کيسه حق گردون صد نور و ضيا ريزد
دريا ز عطاي حق دارد گهرافشاني
نان ريزه سفره ست اين کز چرخ همي ريزد
بگذر ز فلک بررو گر درخور آن خواني
گر خسته شود کفت کفي دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت در حلقه سلطاني
برگو غزلي برگو پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبي چون چشمه حيواني