شماره ١٤٥: آن زلف مسلسل را گر دام کني حالي

آن زلف مسلسل را گر دام کني حالي
در عشق جهاني را بدنام کني حالي
مي جوش ز سر گيرد خمخانه به رقص آيد
گر از شکرقندت در جام کني حالي
از چشم چو بادامت در مجلس يک رنگي
هر نقل که پيش آيد بادام کني حالي
حاشا ز عطاي تو کان نسيه بود اي جان
گر تشنه بود صادق انعام کني حالي
اي ماه فلک پيما از منزل ما تا تو
صدساله ره ار باشد يک گام کني حالي
از لطف تو از عقرب صد شير بجوشيده
و آن کره گردون را هم رام کني حالي
بر بام فلک صد در بگشايد و بنمايد
گر حارس بامت را بر بام کني حالي
هر خام شود پخته هم خوانده شود تخته
گر صبح رخت جلوه در شام کني حالي