شماره ٢١: از بامدادان ساغري پر کرد خوش خماره اي

از بامدادان ساغري پر کرد خوش خماره اي
چون فرقدي عرعرقدي شکرلبي مه پاره اي
آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او
و آن ساغري در دست او هر چاره بيچاره اي
چنگ از شمال و از يمين اندر بر حوران عين
در گلشني پر ياسمين بر چشمه اي فواره اي
اي ساقي شيرين صلا جان علي و بوالعلا
بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم باره اي
چون آفتاب آسمان مي گرد و جوهر مي فشان
بر تشنگان و خاکيان در عالم غداره اي
اي ساحر و اي ذوفنون اي مايه پنجه جنون
هنگام کار آمد کنون ما هر يکي آن کاره اي
چون ساغري پرداختم جامه حيا انداختم
عشقي عجب مي باختم با غره غراره اي
افلاکيان بر آسمان زان بوي باده سرگران
ماه مرا سجده کنان سرمست هر فراره اي
انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو
بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آره اي
رحمت به پستي مي رسد اکسير هستي مي رسد
سلطان مستي مي رسد با لشکر جراره اي
خيمه معيشت برکني آتش به خيمه درزني
گر از سر بامي کني در سابقان نظاره اي
مستي چو کشتي و عمد هر لحظه کژمژ مي شود
بر موج ها بر مي زند در قلزمي زخاره اي
مي گويم اي صاحب عمل و اي رسته جانت از علل
چون رستي از حبس اجل بي روزن و درساره اي
زين عالم تلخ و ترش زين چرخ پير طفل کش
هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم اماره اي
گفتا مرا شاه جهان درداد يک ساغر نهان
خود را بديدم ناگهان در شهر جان سياره اي
پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن
راه جهان ممتحن از غيرت ستاره اي
چون معبرم خيره نگر ني رخنه پيدا و نه در
چون چشمه اي برکرده سر بي معدني از خاره اي
اي چاشني شکران درده همان رطل گران
شيرم بده چون مادران بيرون کش از گهواره اي
اي ساز و ناز ناکسان حيرت فزاي نرگسان
اي خاک را روزي رسان مقصود هر آواره اي
زان باده همچون عسس ايمن کن هر دزد و خس
سجده کنانند اين نفس هر فکر دل افشاره اي
اي جام راح روح جو آسايش مجروح جو
اي ساقي خورشيدرو خون ريز هر استاره اي
اي روزي دل ها رسان جان کسان و ناکسان
ترکاري و ياغي به سان هموار و ناهمواره اي
چون نفخ صوري در صور شورنده حشر و حشر
زنجير تو چون طوق زر تشريف هر جباره اي
بردي ز جان معقول را وين عقل چون معزول را
کردي دماغ گول را از علم تو عياره اي
تا گردن شک مي زند بر مير و بر بک مي زند
بر عقل خنبک مي زند يا بر فن مکاره اي
بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن
مي ساز و صورت مي شکن در خلوت فخاره اي
چون گل سخن گوي و خمش هرگز نباشد روترش
در صدر دل مانند هش بر اوج چون طياره اي