اي پاک از آب و از گل پايي در اين گلم نه
بي دست و دل شدستم دستي بر اين دلم نه
من آب تيره گشته در راه خيره گشته
از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه
کارم ز پيچ زلفت شوريده گشت و مشکل
شوريده زلف خود را بر کار مشکلم نه
هر حاصلي که دارم بي حاصلي است بي تو
سيلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه
خواهي که گرد شمعم پروانه روح باشد
زان آتشي که داري بر شمع قابلم نه
چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت
همچون گره زماني بر زلف سلسلم نه
از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل
سحري بکن حلالي در چاه بابلم نه
گفتي الست زان دم حاصل شده ست جانم
تعويذ کن بلي را بر جان حاملم نه
کي باشد آن زماني کان ابر را براني
گويي بيا و رخ را بر ماه کاملم نه
اي شمس حق تبريز ار مقبل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه