تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده
هر زمان گويد که چوني اي دل بي چون شده
دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند
تا ز دست دست او خون دلم جيحون شده
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نيست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
چونک کردم رو به بالا من بديدم يک مهي
فتنه خورشيد گشته آفت گردون شده
ذره ها اندر هوا و قطره ها در بحرها
در دماغ عاشقانش باده و افيون شده
واعظ عقل اندرآمد من نصيحت کردمش
خيز مجلس سرد کردي اي چو افلاطون شده
پيش شمس الدين تبريزي برو کز رحمتش
مردگان کهنه بيني عاشق و مجنون شده