با روي تو کفر است به معني نگريدن
يا باغ صفا را به يکي تره خريدن
با پر تو مرغان ضمير دل ما را
در جنت فردوس حرام است پريدن
اندر فلک عشق هر آن مه که بتابد
آن ابر تو است اي مه و فرض است دريدن
دشتي که چراگاه شکاران تو باشد
شيران بنيارند در آن دست چريدن
هر عشق که از آتش حسن تو نخيزد
آن عشق حرام است و صلاي فسريدن
در باطن من جان من از غير تو ببريد
محسوس شنيدم من آواز بريدن
در خواب شود غافل از اين دولت بيدار
از پوست چه شيره بودت در فشريدن
رنجور شقاوت چو بيفتاد به ياسين
لاحول بود چاره و انگشت گزيدن
جز عشق خداوندي شمس الحق تبريز
آن موي بصر باشد بايد ستريدن