شماره ١١٠: بيار باده که دير است در خمار توام

بيار باده که دير است در خمار توام
اگر چه دلق کشانم نه يار غار توام
بيار رطل و سبو کارم از قدح بگذشت
غلام همت و داد بزرگوار توام
در اين زمان که خمارم مطيع من مي باش
چو مست گشتم از آن پس به اختيار توام
بيار جام اناالحق شراب منصوري
در اين زمان که چو منصور زير دار توام
به ياد آر سخن ها و شرط ها که ز الست
قرار دادي با من بر آن قرار توام
بگو به ساغرش اي کف تو گر سوار مني
عجبتر اينک در اين لحظه من سوار توام
ميان حلقه به ظاهر تو در دوار مني
ولي چو درنگرم نيک در دوار توام
به زير چرخ ننوشم شراب اي زهره
که من عدو قدح هاي زهربار توام
چو شيشه زان شده ام تا که جام شه باشم
شها بگير به دستم که دست کار توام
عجب که شيشه شکافيد و مي نمي ريزد
چگونه ريزد داند که بر کنار توام
اگر به قد چو کمانم ولي ز تير توام
چو زعفران شدم اما به لاله زار توام
چگونه کافر باشم چو بت پرست توام
چگونه فاسق باشم شرابخوار توام
بيا بيا که تو راز زمانه مي داني
بپوش راز دل من که رازدار توام
چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من
گمان فتاد رخم را که هم عذار توام
شمرد مرغ دلم حلقه هاي دام تو را
از آن خويش شمارم که در شمار توام
اگر چه در چه پستم نه سربلند توام
وگر چه اشتر مستم نه در قطار توام
ميان خون دل پرخون بگفت خاک تو را
اگر چه غرقه خونم نه در تغار توام
اگر چه مال ندارم نه دستمال توام
اگر چه کار ندارم نه مست کار توام
برآي مفخر آفاق شمس تبريزي
که عاشق رخ پرنور شمس وار توام