لوليکان توييم در بگشا اي صنم
لوليکان را دمي بار ده اي محتشم
اي تو امان جهان اي تو جهان را چو جان
اي شده خندان دهان از کرمت دم به دم
امن دو عالم تويي گوهر آدم تويي
هين که رسيد از حبش بر سر کوي حشم
چون برسد کوس تو کمتر جاسوس تو
گردد هر لوليي صاحب طبل و علم
رايت نصرت فرست لشکر عشرت فرست
تا که ز شادي ما جان نبرد هيچ غم
تيغ عرب برکنيم بر سر ترکان زنيم
چون لطفت برکشد بر خط لولي رقم
خوف مهل در ميان بانگ بزن کالامان
عشرت با خوف جان راست نيايد به هم
مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش
پر کن از عيش گوش پر کن از مي شکم
تا سوي تبريز جان جانب شمس الزمان
آيد صافي روان گويد اي من منم