مي رسد بوي جگر از دو لبم
مي برآيد دودها از ياربم
مي بنالد آسمان از آه من
جان سپردن هر دمي شد مذهبم
اندکي دانستيي از حال من
گر خبر بودي شبت را از شبم
مکتب تعليم عشاق آتش است
من شب و روز اندرون مکتبم
روي خود بر روي زرد من بنه
دست نه بر سينه ام کاندر تبم
گفتمش گويم به گوشت يک سخن
گفت ترسم تا نسوزد غبغبم
گفتمش دور از جمالت چشم بد
چشم من نزديک اگر چه معجبم