در فروبند که ما عاشق اين انجمنيم
تا که با يار شکرلب نفسي دم بزنيم
نقل و باده چه کم آيد چو در اين بزم دريم
سرو و سوسن چه کم آيد چو ميان چمنيم
باده تو به کف و باد تو اندر سر ماست
فارغ از باد و بروت حسن و بوالحسنيم
چو تويي مشعله ما ز تو شمع فلکيم
چو تويي ساقي بگزيده گزين زمنيم
رسن دام تو ما را چو رهانيد ز چاه
ما از آن روز رسن باز و حريف رسنيم
عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تويي
واجب آيد که به اقبال تو بر تن نتنيم
چونک بر بام فلک از پي ما خيمه زدند
ما از اين خرگله خرگاه چرا برنکنيم
همچو سيمرغ دعاييم که بر چرخ پريم
همچو سرهنگ قضاييم که لشکر شکنيم
ما چو سيليم و تو دريا ز تو دور افتاديم
به سر و روي دوان گشته به سوي وطنيم
روکشان نعره زنانيم در اين راه چو سيل
نه چو گردابه گنديده به خود مرتهنيم
هين از آن رطل گران ده سبکم بيش مگو
ور بگويي تو همين گو که غريق مننيم
شمس تبريز که سرمايه لعل است و عقيق
ما از او لعل بدخشان و عقيق يمنيم