چون بديدم صبح رويت در زمان برخيستم
گرم در کار آمدم موقوف مطرب نيستم
همچو سايه در طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش مي کنم گاهي به سر مي ايستم
گه درازم گاه کوته همچو سايه پيش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نيم موسيستم
من ميان اصبعين حکم حقم چون قلم
در کف موسي عصا گاهي و گه افعيستم
عشق را انديشه نبود زانک انديشه عصاست
عقل را باشد عصا يعني که من اعميستم
روح موقوف اشارت مي بنالد هر دمي
بر سر ره منتظر موقوف يک آريستم
چون از اين جا نيستم اين جا غريبم من غريب
چون در اين جا بي قرارم آخر از جاييستم