ز قند يار تا شاخي نخايم
نماز شام روزه کي گشايم
نمي دانم کجا مي رويد آن قند
کز او خوردم نمي دانم کجايم
عجايب آنک نقلش عقل من برد
چو عقل نيست چونش مي ستايم
کي دارد روزه همچون روزه من
کز او هر لحظه عيدي مي ربايم
ز صبح روي او دارم صبوحي
نماز شام را هرگز نپايم
چو گل در باغ حسنش خوش بخندم
چو صبح از آفتابش خوش برآيم
زبانم از شراب او شکسته ست
ز دستانش شکسته دست و پايم