اگر عشقت به جاي جان ندارم
به زلف کافرت ايمان ندارم
چو گفتي ننگ مي داري ز عشقم
غم عشق تو را پنهان ندارم
تو مي گفتي مکن در من نگاهي
که من خون ها کنم تاوان ندارم
من سرگشته چون فرمان نبردم
از آن بر نيک و بد فرمان ندارم
چو هر کس لطف مي يابند از تو
من بيچاره آخر جان ندارم