سفر کردم به هر شهري دويدم
به لطف و حسن تو کس را نديدم
ز هجران و غريبي بازگشتم
دگرباره بدين دولت رسيدم
از باغ روي تو تا دور گشتم
نه گل ديدم نه يک ميوه بچيدم
به بدبختي چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت کشيدم
چه گويم مرده بودم بي تو مطلق
خدا از نو دگربار آفريدم
عجب گويي منم روي تو ديده
منم گويي که آوازت شنيدم
بهل تا دست و پايت را ببوسم
بده عيدانه کامروز است عيدم
تو را اي يوسف مصر ارمغاني
چنين آيينه روشن خريدم