غلامم خواجه را آزاد کردم
منم کاستاد را استاد کردم
منم آن جان که دي زادم ز عالم
جهان کهنه را بنياد کردم
منم مومي که دعوي من اين است
که من پولاد را پولاد کردم
بسي بي ديده را سرمه کشيدم
بسي بي عقل را استاد کردم
منم ابر سيه اندر شب غم
که روز عيد را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد کردم
ز شادي دوش آن سلطان نخفته ست
که من بنده مر او را ياد کردم
ملامت نيست چون مستم تو کردي
اگر من فاشم و بيداد کردم
خمش کن کآينه زنگار گيرد
چو بر وي دم زدم فرياد کردم