اي خواجه بفرما به کي مانم به کي مانم
من مرد غريبم نه از اين شهر جهانم
گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد
دانم که نگويم نتوانم که ندانم
آن کل کلهي يافت و کل خويش نهان کرد
با بنده به خشم است که داناي نهانم
گر صلح کند داروي کليش بسازيم
از ننگ کلي و کلهش بازرهانم