امروز چنانم که خر از بار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم
امروز مرا يار بدان حال ز سر برد
با يار چنانم که خود از يار ندانم
دي باده مرا برد ز مستي به در يار
امروز چه چاره که در از دار ندانم
از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم
از چهره زار چو زرم بود شکايت
رستم ز شکايت چو زر از زار ندانم
از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم
جولاهه تردامن ما تار بدريد
مي گفت ز مستي که تر از تار ندانم
چون چنگم از زمزمه خود خبرم نيست
اسرار همي گويم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من که به بازار
بازار همي سازم و بازار ندانم
در اصبع عشقم چو قلم بيخود و مضطر
طومار نويسم من و طومار ندانم