چون آينه رازنما باشد جانم
تانم که نگويم نتوانم که ندانم
از جسم گريزان شدم از روح بپرهيز
سوگند ندانم نه از اينم نه از آنم
اي طالب بو بردن شرط است به مردن
زنده منگر در من زيرا نه چنانم
اندر کژيم منگر وين راست سخن بين
تير است حديث من و من همچو کمانم
اين سر چو کدو بر سر وين دلق تن من
بازار جهان در به کي مانم به کي مانم
وان گاه کدو بر سر من پر ز شرابي
دارمش نگوسار از او من نچکانم
ور زان که چکانم تو ببين قدرت حق را
کز بحر بدان قطره جواهر بستانم
چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر
بر چرخ وفا آيد اين ابر روانم
در حضرت شمس الحق تبريز ببارم
تا سوسن ها رويد بر شکل زبانم