بشکن قدح باده که امروز چنانيم
کز توبه شکستن سر توبه شکنانيم
گر باده فنا گشت فنا باده ما بس
ما نيک بدانيم گر اين رنگ ندانيم
باده ز فنا دارد آن چيز که دارد
گر باده بمانيم از آن چيز نمانيم
از چيزي خود بگذر اي چيز به ناچيز
کاين چيز نه پرده ست نه ما پرده درانيم
با غمزه سرمست تو ميريم و اسيريم
با عشق جوان بخت تو پيريم و جوانيم
گفتي چه دهي پند و زين پند چه سود است
کان نقش که نقاش ازل کرد همانيم
اين پند من از نقش ازل هيچ جدا نيست
زين نقش بدان نقش ازل فرق ندانيم
گفتي که جدا مانده اي از بر معشوق
ما در بر معشوق ز انده در امانيم
معشوق درختي است که ما از بر اوييم
از ما بر او دور شود هيچ نمانيم
چون هيچ نمانيم ز غم هيچ نپيچيم
چون هيچ نمانيم هم اينيم و هم آنيم
شادي شود آن غم که خوريمش چو شکر خوش
اي غم بر ما آي که اکسير غمانيم
چون برگ خورد پيله شود برگ بريشم
ما پيله عشقيم که بي برگ جهانيم
ماييم در آن وقت که ما هيچ نمانيم
آن وقت که پا نيست شود پاي دوانيم
بستيم دهان خود و باقي غزل را
آن وقت بگوييم که ما بسته دهانيم