امروز مها خويش ز بيگانه ندانيم
مستيم بدان حد که ره خانه ندانيم
در عشق تو از عاقله عقل برستيم
جز حالت شوريده ديوانه ندانيم
در باغ بجز عکس رخ دوست نبينيم
وز شاخ بجز حالت مستانه ندانيم
گفتند در اين دام يکي دانه نهاده ست
در دام چنانيم که ما دانه ندانيم
امروز از اين نکته و افسانه مخوانيد
کافسون نپذيرد دل و افسانه ندانيم
چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما
کز بيخودي از زلف تو تا شانه ندانيم
باده ده و کم پرس که چندم قدح است اين
کز ياد تو ما باده ز پيمانه ندانيم