بيخود شده ام ليکن بيخودتر از اين خواهم
با چشم تو مي گويم من مست چنين خواهم
من تاج نمي خواهم من تخت نمي خواهم
در خدمتت افتاده بر روي زمين خواهم
آن يار نکوي من بگرفت گلوي من
گفتا که چه مي خواهي گفتم که همين خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم ليکن
چون من دم خود دارم همراز مهين خواهم
در حلقه ميقاتم ايمن شده ز آفاتم
مومم ز پي ختمت زان نقش نگين خواهم
ماهي دگر است اي جان اندر دل مه پنهان
زين علم يقينستم آن عين يقين خواهم