رفتم به طبيب جان گفتم که ببين دستم
هم بي دل و بيمارم هم عاشق و سرمستم
صد گونه خلل دارم اي کاش يکي بودي
با اين همه علت ها در شنقصه پيوستم
گفتا که نه تو مردي گفتم که بلي اما
چون بوي توام آمد از گور برون جستم
آن صورت روحاني وان مشرق يزداني
وان يوسف کنعاني کز وي کف خود خستم
خوش خوش سوي من آمد دستي به دلم برزد
گفتا ز چه دستي تو گفتم که از اين دستم
چون عربده مي کردم درداد مي و خوردم
افروخت رخ زردم وز عربده وارستم
پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم
در حلقه آن مستان در ميمنه بنشستم
صد جام بنوشيدم صد گونه بجوشيدم
صد کاسه بريزيدم صد کوزه دراشکستم
گوساله زرين را آن قوم پرستيده
گوساله گرگينم گر عشق بنپرستم
بازم شه روحاني مي خواند پنهاني
بر مي کشدم بالا شاهانه از اين پستم
پابست توام جانا سرمست توام جانا
در دست توام جانا گر تيرم وگر شستم
چست توام ار چستم مست توام ار مستم
پست توام ار پستم هست توام ار هستم
در چرخ درآوردي چون مست خودم کردي
چون تو سر خم بستي من نيز دهان بستم