بشستم تخته هستي سر عالم نمي دارم
دريدم پرده بي چون سر آن هم نمي دارم
مرا چون دايه قدسي به شير لطف پرورده ست
ملامت کي رسد در من که برگ غم نمي دارم
چنان در نيستي غرقم که معشوقم همي گويد
بيا با من دمي بنشين سر آن هم نمي دارم
دمي کاندر وجود آورد آدم را به يک لحظه
از آن دم نيز بيزارم سر آن هم نمي دارم
چه گويي بوالفضولي را که يک دم آن خود نبود
هزاران بار مي گويد سر آن هم نمي دارم