اي تو بداده در سحر از کف خويش باده ام
ناز رها کن اي صنم راست بگو که داده ام
گر چه برفتي از برم آن بنرفت از سرم
بر سر ره بيا ببين بر سر ره فتاده ام
چشم بدي که بد مرا حسن تو در حجاب شد
دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشاده ام
چون بگشايد اين دلم جز به اميد عهد دوست
نامه عهد دوست را بر سر دل نهاده ام
زاده اولم بشد زاده عشقم اين نفس
من ز خودم زيادتم زانک دو بار زاده ام
چون ز بلاد کافري عشق مرا اسير برد
همچو روان عاشقان صاف و لطيف و ساده ام
من به شهي رسيده ام زلف خوشش کشيده ام
خانه شه گرفته ام گر چه چنين پياده ام
از تبريز شمس دين بازبيا مرا ببين
مات شدم ز عشق تو ليک از او زياده ام