ز خود شدم ز جمال پر از صفا اي دل
بگفتمش که زهي خوبي خدا اي دل
غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ
ز پرتو تو ظلالست جان ها اي دل
نهايتيست که خوبي از آن گذر نکند
گذشت حسن تو از حد و منتها اي دل
پري و ديو به پيش تو بسته اند کمر
ملک سجود کند و اختر و سما اي دل
کدام دل که بر او داغ بندگي تو نيست
کدام داغ غمي کش نه اي دوا اي دل
به حکم تست همه گنج هاي لم يزلي
چه گنج ها که نداري تو در فنا اي دل
نظر ز سوختگان وامگير کز نظرت
چه کوثرست و دوا دفع سوز را اي دل
بگفتم اين مه ماند به شمس تبريزي
بگفت دل که کجايست تا کجا اي دل