پيام کرد مرا بامداد بحر عسل
که موج موج عسل بين به چشم خلق غزل
به روزه دار نيايد ز آب جز بانگي
وليک عاقبت آن بانگ هم رسد به عمل
سماع شرفه آبست و تشنگان در رقص
حيات يابي از اين بانگ آب اقل اقل
بگويد آب ز من رسته اي به من آيي
به آخر آن جا آيي که بوده اي اول
به جان و سر که از اين آب بر سر ار ريزد
هزار طره برويد ز مشک بر سر کل
شراب خوار که ناميخت با شراب اين آب
کشد خمار پياپي تو باش لاتعجل