به دلجويي و دلداري درآمد يار پنهانک
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک
دهان بر مي نهاد او دست يعني دم مزن خامش
و مي فرمود چشم او درآ در کار پنهانک
چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم
همي دزديدم آن گل ها از آن گلزار پنهانک
بدو گفتم که اي دلبر چه مکرانگيز و عياري
برانگيزان يکي مکري خوش اي عيار پنهانک
بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادي بر آن اسرار پنهانک
از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش
نواي چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانک
بده اي دلبر خندان به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزاي شکربار پنهانک
که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آري
وليکن هست از اين مستان يکي هشيار پنهانک
مکن اي شمس تبريزي چنين تندي چنين تيزي
کجا يابم تو را اي شاه ديگربار پنهانک