اي ناطق الهي و اي ديده حقايق
زين قلزم پرآتش اي چاره خلايق
تو بس قديم پيري بس شاه بي نظيري
جان را تو دستگيري از آفت علايق
در راه جان سپاري جان ها تو را شکاري
آوخ کز اين شکاران تا جان کيست لايق
مخلوق خود کي باشد کز عشق تو بلافد
اي عاشق جمالت نور جلال خالق
گويي چه چاره دارم کان عشق را شکارم
بيمار عشق زارم اي تو طبيب حاذق
لطف تو گفت پيش آ قهر تو گفت پس رو
ما را يکي خبر کن کز هر دو کيست صادق
اي آفتاب جان ها اي شمس حق تبريز
هر ذره از شعاعت جان لطيف ناطق