دلي کز تو سوزد چه باشد دوايش
چو تشنه تو باشد که باشد سقايش
چو بيمار گردد به بازار گردد
دکان تو جويد لب قندخايش
تويي باغ و گلشن تويي روز روشن
مکن دل چو آهن مران از لقايش
به درد و به زاري به اندوه و خواري
عجب چند داري برون سرايش
مها از سر او چو تو سايه بردي
چه سود و چه راحت ز سايه همايش
چو يک دم نبيند جمال و جلالت
بگيرد ملالي ز جان و ز جايش
جهان از بهارش چو فردوس گردد
چمن بي زباني بگويد ثنايش
جواهر که بخشد کف بحر خويش
فزايش که بخشد رخ جان فزايش
جهان سايه توست روش از تو دارد
ز نور تو باشد بقا و فنايش
منم مهره تو فتاده ز دستت
از اين طاس غربت بيا درربايش
بگيرم ادب را ببندم دو لب را
که تا راز گويد لب دلگشايش