صد سال اگر گريزي و نايي بتا به پيش
برهم زنيم کار تو را همچو کار خويش
مگريز که ز چنبر چرخت گذشتنيست
گر شير شرزه باشي ور سفله گاوميش
تن دنبليست بر کتف جان برآمده
چون پر شود تهي شود آخر ز زخم نيش
اي شاد باطلي که گريزد ز باطلي
بر عشق حق بچفسد بي صمغ و بي سريش
گز مي کنند جامه عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را يا روز يا شبيش
بيچاره آدمي که زبونست عشق را
زفت آمد اين سوار بر اين اسب پشت ريش
خاموش باش و در خمشي گم شو از وجود
کان عشق راست کشتن عشاق دين و کيش