سوي لبش هر آنک شد زخم خورد ز پيش و پس
زانک حوالي عسل نيش زنان بود مگس
روي ويست گلستان مار بود در او نهان
جعد ويست همچو شب مجمع دزد و هر عسس
کان زمردي مها ديده مار برکني
ماه دوهفته اي شها غم نخوريم از غلس
بي تو جهان چه فن زند بي تو چگونه تن زند
جان و جهان غلام تو جان و جهان تويي و بس
نصرت رستمان تويي فتح و ظفررسان تويي
هست اثر حمايتت گر زره ست وگر فرس
شمس تو معنوي بود آن نه که منطوي بود
صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس
چرخ ميان آب تو بر دوران همي زند
عقل بر طبيبيت عرضه همي کند مجس
ذره به ذره طمع ها صف زده پيش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر اميد هر نفس
دست چنين چنين کند لطف که من چنان دهم
آنچ بهار مي دهد از دم خود به خار و خس
خاک که نور مي خورد نقره و زر نبات او
خاک که آب مي خورد ماش شدست يا عدس
رنگ جهان چو سحرها عشق عصاي موسوي
باز کند دهان خود درکشدش به يک نفس
چند بترسي اي دل از نقش خود و خيال خود
چند گريز مي کني بازنگر که نيست کس
بس کن و بس که کمتر از اسب سقاي نيستي
چونک بيافت مشتري باز کند از او جرس