عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز
خوردني و خواب ني اندر هواي دلفروز
گر تو يارا عاشقي ماننده اين شمع باش
جمله شب مي گداز و جمله شب خوش مي بسوز
غير عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان
در ميان آن خزان باشد دل عاشق تموز
گر تو عشقي داري اي جان از پي اعلام را
عاشقانه نعره اي زن عاشقانه فوز فوز
ور تو بند شهوتي دعوي عشاقي مکن
در ببند اندر خلاء و شهوت خود را بسوز
عاشق و شهوت کجا جمع آيد اي تو ساده دل
عيسي و خر در يکي آخر کجا دارند پوز
گر همي خواهي که بويي بشنوي زين رمزها
چشم را از غير شمس الدين تبريزي بدوز
ور نبيني کز دو عالم برتر آمد شمس دين
بر تک درياي غفلت مرده ريگي تو هنوز
رو به کتاب تعلم گرد علم فقه گرد
تا سرافرازي شوي اندر يجوز و لايجوز
جان من از عشق شمس الدين ز طفلي دور شد
عشق او زين پس نماند با مويز و جوز و کوز
عقل من از دست رفت و شعر من ناقص بماند
زان کمانم هست عريان از لباس نقش و توز
اي جلال الدين بخسپ و ترک کن املا بگو
که تک آن شير را اندرنيابد هيچ يوز