سوي خانه خويش آمد عشق آن عاشق نواز
عشق دارد در تصور صورتي صورت گداز
خانه خويش آمدي خوش اندرآ شاد آمدي
از در دل اندرآ تا پيشگاه جان بتاز
ذره ذره از وجودم عاشق خورشيد توست
هين که با خورشيد دارد ذره ها کار دراز
پيش روزن ذره ها بين خوش معلق مي زنند
هر که را خورشيد شد قبله چنين باشد نماز
در سماع آفتاب اين ذره ها چون صوفيان
کس نداند بر چه قولي بر چه ضربي بر چه ساز
اندرون هر دلي خود نغمه و ضربي دگر
پاي کوبان آشکار و مطربان پنهان چو راز
برتر از جمله سماع ما بود در اندرون
جزوهاي ما در او رقصان به صد گون عز و ناز
شمس تبريزي تويي سلطان سلطانان جان
چون تو محمودي نيامد همچو من ديگر اياز