جان خراباتي و عمر بهار
هين که بشد عمر چنين هوشيار
جان و جهان جان مرا دست گير
چشم جهان حرف مرا گوش دار
صورت دل آمد و پيشم نشست
بسته سر و خسته و بيماروار
دست مرا بر سر خود مي نهاد
کاي به غم دوست مرا دست يار
درد سرم نيست ز صفرا و تب
از مي عشقست سرم پرخمار
اين همه شيوه ست مرادش توي
اي شکرت کرده دلم را شکار
جان من از ناله چو طنبور شد
حال دلم بشنو از آواز تار