باز شد در عاشقي بابي دگر
بر جمال يوسفي تابي دگر
مژده بيداران راه عشق را
آنک ديدم دوش من خوابي دگر
ساخته شد از براي طالبان
غير اين اسباب اسبابي دگر
ابرها گر مي نبارد نقد شد
از براي زندگي آبي دگر
يارکان سرکش شدند و حق بداد
غير اين اصحاب اصحابي دگر
سبزه زار عشق را معمور کرد
عاشقان را دشت و دولابي دگر
وين جگرهايي که بد پرزخم عشق
شد درآويزان به قلابي دگر
عشق اگر بدنام گردد غم مخور
عشق دارد نام و القابي دگر
کفشگر گر خشم گيرد چاره شد
صوفيان را نعل و قبقابي دگر
گر نداند حرف صوفي دان که هست
دردهاي عشق را بابي دگر
از هواي شمس دين آموختم
جانب تبريز آدابي دگر