اي نهاده بر سر زانو تو سر
وز درون جان جمله باخبر
پيش چشمت سرکش روپوش نيست
آفرين ها بر صفاي آن بصر
بحر خونست اي صنم آن چشم نيست
الحذر اي دل ز زخم آن نظر
در مژه او گر چه دل را مژده هاست
الحذر اي عاشقان از وي حذر
او به زير کاه آب خفته ست
پا منه گستاخ ور ني رفت سر
خفته شکلي اصل هر بيداديي
تا ز خوابش تو نخسپي اي پسر
پاره خواهم کرد من جامه ز تو
اي برادر پاره اي زين گرمتر
سرکه آشامي و گويي شهد کو
دست تو در زهر و گويي کو شکر
روح را عمريست صابون مي زني
يا تو را خود جان نبودست اي مگر
تا به کي صيقل زني آيينه را
شرم بادت آخر از آيينه گر
سوي بحر شمس تبريزي گريز
تا برآرد ز آينه جانت گهر