اختران را شب وصلست و نثارست و نثار
چون سوي چرخ عروسيست ز ماه ده و چار
زهره در خويش نگنجد ز نواهاي لطيف
همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار
جدي را بين به کرشمه به اسد مي نگرد
حوت را بين که ز دريا چه برآورد غبار
مشتري اسب دوانيد سوي پير زحل
که جواني تو ز سر گير و بر او مژده بيار
کف مريخ که پرخون بود از قبضه تيغ
گشت جان بخش چو خورشيد مشرف آثار
دلو گردون چو از آن آب حيات آمد پر
شود آن سنبله خشک از او گوهربار
جوز پرمغز ز ميزان و شکستن نرمد
حمل از مادر خود کي بگريزد به نفار
تير غمزه چو رسيد از سوي مه بر دل قوس
شب روي پيشه گرفت از هوسش عقرب وار
اندر اين عيد برو گاو فلک قربان کن
گر نه اي چون سرطان در وحلي کژرفتار
اين فلک هست سطرلاب و حقيقت عشقست
هر چه گوييم از اين گوش سوي معني دار
شمس تبريز در آن صبح که تو درتابي
روز روشن شود از روي چو ماهت شب تار