مرحبا اي جان باقي پادشاه کاميار
روح بخش هر قران و آفتاب هر ديار
اين جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو
گر نخواهي برهمش زن ور همي خواهي بدار
تابشي از آفتاب فقر بر هستي بتاب
فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان
در ره نقاش بشکن جمله اين نقش و نگار
قهرماني را که خون صد هزاران ريخته ست
ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر
آن کسي دريابد اين اسرار لطفت را که او
بي وجود خود برآيد محو فقر از عين کار
بي کراهت محو گردد جان اگر بيند که او
چون زر سرخست خندان دل درون آن شرار
اي که تو از اصل کان زر و گوهر بوده اي
پس تو را از کيمياهاي جهان ننگست و عار
جسم خاک از شمس تبريزي چو کلي کيمياست
تابش آن کيميا را بر مس ايشان گمار