بگرد فتنه مي گردي دگربار
لب بامست و مستي هوش مي دار
کجا گردم دگر کو جاي ديگر
که ما في الدار غير الله ديار
نگردد نقش جز بر کلک نقاش
بگرد نقطه گردد پاي پرگار
چو تو باشي دل و جان کم نيايد
چو سر باشد بيايد نيز دستار
گرفتارست دل در قبضه حق
گرفته صعوه را بازي به منقار
ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار
رها کن اين سخن ها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار
غم و انديشه را گردن بريدند
که آمد دور وصل و لطف و ايثار
هلا اي ساربان اشتر بخوابان
از اين خوشتر کجا باشد علف زار
چو مهمانان بدين دولت رسيدند
بيا اي خازن و بگشاي انبار
شب مشتاق را روزي نيايد
چنين پنداشتي ديگر مپندار
خمش کن تا خموش ما بگويد
ويست اصل سخن سلطان گفتار