گفت کسي خواجه سنايي بمرد
مرگ چنين خواجه نه کاريست خرد
قالب خاکي به زمين بازداد
روح طبيعي به فلک واسپرد
ماه وجودش ز غباري برست
آب حياتش به درآمد ز درد
پرتو خورشيد جدا شد ز تن
هر چه ز خورشيد جدا شد فسرد
صافي انگور به ميخانه رفت
چونک اجل خوشه تن را فشرد
شد همگي جان مثل آفتاب
جان شده را مرده نبايد شمرد
مغز تو نغزست مگر پوست مرد
مغز نميرد مگرش دوست برد
پوست بهل دست در آن مغز زن
يا بشنو قصه آن ترک و کرد
کرد پي دزدي انبان ترک
خرقه بپوشيد و سر و مو سترد