آه در آن شمع منور چه بود
کآتش زد در دل و دل را ربود
اي زده اندر دل من آتشي
سوختم اي دوست بيا زود زود
صورت دل صورت مخلوق نيست
کز رخ دل حسن خدا رو نمود
جز شکرش نيست مرا چاره اي
جز لب او نيست مرا هيچ سود
ياد کن آن را که يکي صبحدم
اين دلم از زلف تو بندي گشود
جان من اول که بديدم تو را
جان من از جان تو چيزي شنود
چون دلم از چشمه تو آب خورد
غرقه شد اندر تو و سيلم ربود