آتش افکند در جهان جمشيد
از پس چار پرده چون خورشيد
خنک او را که شد برهنه ز بود
واي آن را که جست سايه بيد
دل سپيدست و عشق را رو سرخ
زان سپيدي که نيست سرخ و سپيد
عشق ايمن ولايتيست چنانک
ترس را نيست اندر او اميد
هر حياتي که يک دمش عمرست
چون برآيد ز عشق شد جاويد
يک عروسيست بر فلک که مپرس
ور بپرسي بپرس از ناهيد
زين عروسي خبر نداشت کسي
آمدند انبيا به رسم نويد
شمس تبريز خسرو عهدست
خسروان را هله به جان بخريد