کسي خراب خرابات و مست مي باشد
از او عمارت ايمان و خير کي باشد
يکي وجود چو آتش بود نباشد آب
محال باشد يک مه بهار و دي باشد
منم خراب خرابات و مست طاعت حق
درون شهر معظم ز نيک و بي باشد
عمارتيست خراباتيان شهر مرا
که خانه هاش نهان در زمين چو ري باشد
شکوفه هاست درختان زهد را ز شراب
نه آن شراب که اشکوفه هاش قي باشد
چو هست و نيست مرا ديد چشم معتزلي
بگفت ديدم معدوم را که شي ء باشد
به سايه ها و به خورشيد شمس تبريزي
که بي مکان و زمان آفتاب و في باشد