وسوسه تن گذشت غلغله جان رسيد
مور فروشد به گور چتر سليمان رسيد
اين فلک آتشي چند کند سرکشي
نوح به کشتي نشست جوشش طوفان رسيد
چند مخنث نژاد دعوي مردي کند
رستم خنجر کشيد سام و نريمان رسيد
جادوکاني ز فن چند عصا و رسن
مار کنند از فريب موسي و ثعبان رسيد
درد به پستي نشست صاف ز دردي برست
گردن گرگان شکست يوسف کنعان رسيد
صبح دروغين گذشت صبح سعادت رسيد
جان شد و جان بقا از بر جانان رسيد
محنت ايوب را فاقه يعقوب را
چاره ديگر نبود رحمت رحمان رسيد
دزد کي باشد چو رفت شحنه ايمان به شهر
شحنه کي باشد بگو چون شه و سلطان رسيد
صدق نگر بي نفاق وصل نگر بي فراق
طاق طرنبين و طاق طاق شوم کان رسيد
مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات
جان خداخوان بمرد جان خدادان رسيد
ميوه دل مي پزيد روح از او مي مزيد
باد کرم بروزيد حرف پريشان رسيد