صبحدمي همچو صبح پرده ظلمت دريد
نيم شبي ناگهان صبح قيامت دميد
واسطه ها را بريد ديد به خود خويش را
آنچ زباني نگفت بي سر و گوشي شنيد
پوست بدرد ز ذوق عشق چو پيدا شود
ليک کجا ذوق آن کو کندت ناپديد
فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کليد
کشته شهوت پليد کشته عقلست پاک
فقر زده خيمه اي زان سوي پاک و پليد
جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شيخ الشيوخ جمله دل ها مريد
چونک به تبريز چشم شمس حقم را بديد
گفت حقش پر شدي گفت که هل من مزيد