خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود
شفتالوي بدزدم او خود نخفته بود
خنديد و گفت روبه آخر به زيرکي
از دست شير صيد کجا سهل درربود
مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد
الا مگر که ابر نمايد به خويش جود
معدوم را کجاست به ايجاد دست و پا
فضل خداي بخشد معدوم را وجود
معدوم وار بنشين زيرا که در نماز
داد سلام نبود الا که در قعود
بر آتش آب چيره بود از فروتني
کآتش قيام دارد و آبست در سجود
چون لب خموش باشد دل صدزبان شود
خاموش چند چند بخواهيش آزمود