ني ديده هر دلي را ديدار مي نمايد
ني هر خسيس را شه رخسار مي نمايد
الا حقير ما را الا خسيس ما را
کز خار مي رهاند گلزار مي نمايد
دود سياه ما را در نور مي کشاند
زهد قديم ما را خمار مي نمايد
هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد
تا چيست اينک او را بازار مي نمايد
شيريست پور آدم صندوق عالم اندر
صندوق درشدست او بيمار مي نمايد
روزي که او بغرد صندوق را بدرد
کاري نمايد اکنون بي کار مي نمايد
صديق با محمد بر هفت آسمانست
هر چند کو به ظاهر در غار مي نمايد
يکيست عشق ليکن هر صورتي نمايد
وين احولان خس را دوچار مي نمايد
جمله گلست اين ره گر ظاهرش چو خارست
نور از درخت موسي چون نار مي نمايد
آب حيات آمد وين بانگ سيلابست
گفتار نيست ليکن گفتار مي نمايد
سوگند خورده بودم کز دل سخن نگويم
دل آينه ست و رو را ناچار مي نمايد
شمس الحقي که نورش بر آينه ست تابان
در جنبش اين و آن را ديوار مي نمايد
هر طبله که گشايم زان قند بي کرانست
کان را به نوع ديگر عطار مي نمايد