پيمانه ايست اين جان پيمانه اين چه داند
از پاک مي پذيرد در خاک مي رساند
در عشق بي قرارش بنمودنست کارش
از عرش مي ستاند بر فرش مي فشاند
باري نبود آگه زين سو که مي رساند
اي کاش آگهستي زان سو که مي ستاند
خاک از نثار جان ها تابان شده چو کان ها
کو خاک را زبان ها تا نکته اي جهاند
تا دم زند ز بيشه زان بيشه هميشه
کان بيشه جان ما را پنهان چه مي چراند
اين جا پلنگ و آهو نعره زنان که يا هو
اي آه را پناه او ما را که مي کشاند
شيري که خويش ما را جز شير خويش ندهد
شيري که خويش ما را از خويش مي رهاند
آن شير خويش بر ما جلوه کند چو آهو
ما را به اين فريب او تا بيشه مي دواند
چون فاتحه دهدمان گاهي فتوح و گه گه
گر فاتحه شويم او از ناز برنخواند