عاشقان پيدا و دلبر ناپديد
در همه عالم چنين عشقي که ديد
نارسيده يک لبي بر نقش جان
صد هزاران جان ها تا لب رسيد
قاب قوسين از علي تيري فکند
تا سپرهاي فلک ها را دريد
ناکشيده دامن معشوق غيب
دل هزاران محنت و ضربت کشيد
ناگزيده او لب شيرين لبي
چند پشت دست در هجران گزيد
ناچريده از لبش شاخ شکر
دل هزاران عشوه او را چريد
ناشکفته از گلستانش گلي
صد هزاران خار در سينه خليد
گر چه جان از وي نديد الا جفا
از وفاها بر اميد او رميد
آن الم را بر کرم ها فضل داد
وان جفا را از وفاها برگزيد
خار او از جمله گل ها دست برد
قفل او دلکشترست از صد کليد
جور او از دور دولت گوي برد
قندها از زهر قهرش بردميد
رد او به از قبول ديگران
لعل و مرواريد سنگش را مريد
اين سعادت هاي دنيا هيچ نيست
آن سعادت جو که دارد بوسعيد
اين زيادت هاي اين عالم کميست
آن زيادت جو که دارد بايزيد
آن زيادت دست شش انگشت تست
قيمت او کم به ظاهر مستزيد
آن سناجو کش سنايي شرح کرد
يافت فرديت ز عطار آن فريد
چرب و شيرين مي نمايد پاک و خوش
يک شبي بگذشت با تو شد پليد
چرب و شيرين از غذاي عشق خور
تا پرت بررويد و داني پريد
آخر اندر غار در طفلي خليل
از سر انگشت شيري مي مکيد
آن رها کن آن جنين اندر شکم
آب حيواني ز خوني مي مزيد
قد و بالايي که چرخش کرد راست
عاقبت چون چرخ کژقامت خميد
قد و بالايي که عشقش برفراشت
برگذشت آن قدش از عرش مجيد
ني خمش کن عالم السر حاضرست
نحن اقرب گفت من حبل الوريد